بنام خدا
..
در لحظات آخری که به جزیره رفت، مردی بود که از تمام دنیا بریده بود و میجنگید. در آن ده شبی که آنجا بودم، نه صبح خوابید و نه شب. بیخوابیهای طولانی که هر مردی را از پا درمیآورد. میل به غذا نداشت و چیزی نمیخورد.
لشکر در حال نقل و انتقال بود و حاجی داشت برای بچههای لشکر موقعیت و وضعیت منطقه را توجیه میکرد. احساس کردم ضعف تمام وجودش را گرفته است.
یکدفعه زانوهایش لرزید. دستش را به دیواره سنگر گرفت. نتوانست بایستد، آهسته روی زمین نشست. معلوم بود که به زور خودش را سرپا نگه داشته است. دکتر را خبر کردیم. پس از معاینه گفت: «به خاطر بیخوابی و غذا نخوردن، بدنش ضعیف شده و حتماً باید استراحت کند.»
قبول نکرد و هرچه اصرار کردیم، نپذیرفت. فقط اجازه داد یک سرم به دستش وصل کنند.
در همان حال عملیات را هدایت کرد. یک لحظه با بی سیم صحبت میکرد، یک لحظه فرماندهان گردانها را توجیه می کرد، نقشه هم روی زمین پهن بود و آن را برای اطرافیان توضیح میداد.
آخرین باری که او را دیدم، شب بود. داشت با حاج آقا پروازی صحبت میکرد.
حالات و رفتارش نشان می داد که دیگر ماندنی نیست. اطمینان داشتم که این دفعه دیگر برنمیگردد.
* غلامرضا جلالی